حکایت: یکی از ملوک عرب را شنیدم که متعلقان دیوان را فرمود که حقوق فلان کس را چندانکه هست دو برابر کنید که ندیم درگاه است و آماده برای اجرای فرمان؛ و سایر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول هستند و در اجرای خدمت سهل انگار و تنبل. اهل دلی این دستور را شنید و گفت: علت بزرگی و رفعت بندگان درگاه خداوند متعالی همین است.
دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه / سوم هر آینه دروی کند به لطف نگاه
امید هست پرستندگان مخلص را / که ناامید نگردند ز آستان اله
مهتری در قبول فرمان است / ترک فرمان دلیل حرمان است
هر که سیمای راستان دارد / سر خدمت بر آستان دارد
حکایت: گویند مردی ظالم هیزم از درویشان به قیمت بسیار پایین خریداری میکرد و به توانگران با قیمتی بالا میفروخت. اهل دلی به او رسید و گفت:
ماری تو، که هر که را بینی، بزنی / یا بوم، که هر کجا نشینی، بکنی
زورت ار پیش میرود / با ما با خداوند غیب دان نرود
زورمندی مکن با اهل زمین / تا دعایی به آسمان نرود
ظالم از این سخن رنجید و روی درهم کشید و به وی توجه نکرد و رفت؛ تا اینکه شبی آتش از آشپزخانهاش به انبار هیزمش افتاد و تمام ملک و داراییهایش را سوزاند. اتفاقاً همان مرد او را دید که با یارانش میگفت: نمیدانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ وی پاسخ داد: از دود دل درویشان.
حذر کن ز دود درونهای ریش / که ریش درون عاقبت سرکند
بهم بر مکن تا توانی دلی / که آهی جهانی بهم بر کند
حکایت: شخصی در ورزش کشتی گرفتن سرآمد و استادِ زمان خود بود و سیصد و شصت فن بلد بود و هر روز به نوعی کشتی میگرفت. چون علاقهای به یکی از شاگردانش پیدا کرده بود؛ به او تمامی این فنون را آموخت به جز یکی از آن روشها را و دائماً آموختن آن فن را به تاخیر میانداخت.
پسر جوان در این ورزش توانمند شد و دیگر کسی قادر به مقاومت در برابرش نبود. تا به حدی که پیش سلطان رفت و گفت: "برتری که استاد کشتی نسبت به من دارد فقط بزرگ سال بودن وی است و حق مربیگری بر من دارد وگرنه به جهت قدرت و زور بازو از او برترم و در فنون کشتی گیری با او برابرم."
شاه از این بیادبی شاگرد خوشش نیامد و دستور داد تا شرایط مسابقهی کشتی بین مربی و شاگرد را آماده کنند و درباریان و اعیان کشور را برای تماشای این برنامه جمع کرد. مسابقه آغاز شد و پسر همچون فیل مست، سرشار از غرور و نخوت به میدان آمد. استاد میدانست که جوان از او در قدرت برتر است؛ پس با همان روش غریب که به شاگر نیاموخته بود، با وی گل آویز شد و چون پسر نتوانست آن فن را دفع کند، استاد با دو دست او را از زمین بلند کرد و به بالای سر برد و بر زمین کوفت. فریاد شادی از تماشاگران بلند شد و شاه فرمود که به استاد خلعت دهند و پسر را سرزنش و ملامت کرد که با مربی خویش دعوی برابری و نبرد کرد!
پسر گفت: سلطانا، استاد به جهت زور و قوت بر من نمیتوانست توفیقی بیابد، بلکه در فن کشتی این روش را به من نیاموخته بود و همین باعث باخت من شد. استاد گفت: از برای اینچنین روزی، نگهش داشته بودم که حکما گفتهاند: به دوست آنقدر قدرت مده که روزی بتواند با تو دشمنی کند.
یا وفا خود نبود در عالم / یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد / چنان افتد که هرگز برنخیزد
سادهنگاری: چکاوک