ادبی, فرهنگی

خلاصه‌ای از کتاب پیرمرد و دریا به قلم بانو افسر غفاری

این کتاب در مورد زندگی پیرمرد فقیری است، با نامِ “سانتیاگو” که با ماهیگیری امرار معاش می‌کرد. در ابتدای کتاب اشاره می‌شود که او هشتاد و چهار روز است که به دریا رفته، ولی نتوانسته است ماهی بگیرد. او در حال صحبت با ” مانولین ” که پسری نوجوان است و با او قبلاً سفر دریایی داشته است، سخن می‌گوید که دیگر در روز هشتاد وپنجم حتما موفق به گرفتن ماهی می‌شوم. معلوم است که او ارتباط بسیار خوبی با یک پسر نوجوان دارد و او را خیلی دوست دارد. با هم در کافه‌ای مشغول نوشیدن هستند، سانتیاگو می‌گوید: مانولین کاش می‌شد باز هم با من به دریا بیایی و پدر و مادرت تو را از آمدن با من منع نمی‌کردند. پسرک هم که خیلی او را دوست دارد، می‌گوید من هم مایلم با تو بیایم، اما حیف که امکان ندارد. پیر مرد با قایقش یکه و تنها دل به دریا می‌زند و پیش می‌رود و پیش می‌رود و طعمه‌هایش را که ساردین‌هایی است که پسرک به سر قلاب زده و همینطور ماهی‌های تن، سر قلاب‌ها را به دریا می‌اندازد. اما هر چه می‌رود هیچ ماهی به دامش نمی‌افتد و در دریا شناور است. اما عاقبت شمشیر ماهی بزرگی به قلابش گیر می‌کند و از آن به بعد قایق بیشتر با حرکات آن ماهی بزرگ جابجا می‌شود و پیر مرد بیچاره که طناب در دستش است، مرتبا به جهات مختلف کشیده می‌شود. دستانش زخمی می‌شود. دست چپش، آنقدر بخاطر حفظ طناب و قلاب آزرده می‌شود که دیگر از حرکت می‌افتد و نمی‌تواند با آن راحت طناب را بگیرد. شب می‌شود و او در دریا به دنبال آن ماهی سرگردان است. او مجبور است از ماهی‌های تن و ساردین‌های خام بخورد، تا گرسنگی خود را بر طرف سازد، او در تنهایی گاهی با خود و گاهی با ماهی حرف می‌زند و به او می‌گوید که من بالاخره تو را هلاک می‌کنم و از پای می‌اندازم. اما ماهی کماکان می‌رود و او را به هر طرف می‌کشاند، با تمام خستگیش و دست آغشته به خون به تلاش خود ادامه می‌دهد. با اینکه با خداوند خیلی صحبت نمی‌کند و اهل دعا نیست؛ اما در اینجا به دعا ونیایش می‌پردازد و مریم مقدس را به کمک می‌طلبد. به پرندگان ماهیخوار و ماهی‌های پرنده در دریا توجه می‌کند و کمکم شب به صبح می‌رسد و او در دریا سرگردان است تا اینکه عاقبت ماهی به نزدیک قایق می‌آید و در نیمه‌های روز با زدن به سر ماهی او را از پا می‌اندازد و حالا او ماهی بزرگ را بدنبال قایق می‌کشد و از گرسنگی از گوشت آن شمشیر ماهی که بسیار گوشت لذیذی دارد، خام، خام می‌خورد و با خود می‌گوید که من مجبور بودم که ماهی را بکشم. بنابراین من گناهکار نیستم و مرده و زنده ماهی را دوست دارم. مدتی می‌گذرد که ناگهان سرو کله کوسه ماهی پیدا می‌شود و به سمت قایق می‌آید و قسمتی از گوشت شمشیر ماهی را می‌خورد اما عاقبت پیر مرد با چاقو و ابزارهایی که دارد سر او را نشانه می‌رود و آنرا می‌کشد. چند بار کوسه‌ها حمله می‌کنند و گوشت ماهی را می‌خورند ولی پیر مرد با تمام خستگی موفق می‌شود کوسه‌ها را بکشد. اما آخرین کوسه دیگر گوشتی را باقی نمی‌گذارد و فقط اسکلت ماهی می‌ماند و پیر مرد که دست‌هایش زخم و بدنش خسته و ناتوان گشته است کم‌کم به ساحل نزدیک می‌شود. وقتی به ساحل می‌رسد خود را به سختی به کلب‌هاش می‌رساند،از خستگی به خواب می‌رود…. صبح مانولین متوجه آمدن وی می‌شود، اسکلت بزرگ ماهی را که در کنار قایق است، نظرش را جلب می‌نماید، متوجه می‌شود که چه اتفاقی افتاده است، با عجله خود را به سانتیاگو می‌رساند، می‌بیند او بخواب رفته است.

برای سانتیاگو قهوه‌ی گرم می‌آورد.،.. به آرامی با او سخن می‌گوید ،پیر مرد کم کم بیدار می‌شود و با هم در مورد ماجرایی که برایش اتفاق افتاده بود صحبت می‌کند. پسرک می‌گوید، این بار با تو می‌آیم. باید خیلی چیزها از تو یاد بگیرم. پیر مرد که در تمام مسیر دریا به فکر این بود که کاش پسرک اینجا و در کنار من بود،از شنیدن اشتیاق همراهی او بسیار خوشحال می‌شود، مدتی می‌گذرد، پسرک وقتی که بدنبال غذا و نوشیدنی برای سانتیاگو می‌رود، در راه مرتب گریه می‌کند و برای مشکلاتی که او پشت سر نهاده غصه می‌خورد….ولی باخود بر تلاش وی آفرین می‌گوید. وقتی بر می‌گردد، می‌بیند سانتیاگو دوباره به خواب رفته است، مانولین که او را خیلی دوست داشت در کنارش می‌نشیند و مراقب او می‌شود. اشتیاقش چند برابر می‌گردد تا وقتی بیدار شود، با هم در مورد تلاش بیوقفه و پایداری وی در مقابل مشکلات و هر آنچه که در دریا گذشته بود ،گفتگو کند ……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *